درد را میشناسم، با رگ و ریشه و شاخه و امتداد، با پیشینه و علت و عملکرد درد را می شناسم. آنچه بلد نیستم درمان است. هر چه کتاب خوانده ام به این نقطه که رسیده لنگ زده. خودت را دوست داشته باش، آدمهای آسیب زننده را حذف کن، به کودک درونت اعتماد و عشق بده. آه جناب نویسنده، کاش به همین سادگی ها بود که نیست، که نیست، که هرگز نبوده. یک من اینجا نشسته که گسسته و پراکنده است، احساساتش ناپایدار، برنامه هایش متغیر و ذهنش دائماٌ در پرش. اصلاٌ کاش من آن دانه ای بودم که پوسته اش را می شکافد و جوانه می زند و سبز می شود و قد می کشد. خوب می شد اگر به خودم می گفتم رشد کردن درد دارد اما در جا زدن هم درد دارد، فرو رفتن هم درد دارد، هیچ معلوم نیست این دردی که دارم دارم درد گیر افتادن من در خودم و در وهم نباشد.