آن دل آشوبه ی همراه با کلافگی وقت شروع کار را در خودم خوب میشناسم. کار را تا می شود عقب میندازی و تمام مدت ترکیبی از عذاب وجدان  و ترسی. ترس شروع کردن، ترس از پس کار برنیامدن. ترس مواجه شدن با گره ها و اشکالات و سختی ها. آن صدای توی سر که تو را به شک می اندازد. نمی شود، نمی توانی، در حد و اندازه ی تو نیست. خیلی بزرگ است، خیلی وقت گیر است، خیلی...

دست آخر هر جور شده شروع میکنی. فیل را تکه تکه میکنی و شروع میکنی به خوردن. بخش های کوچک، موفقیت های جزیی. چه مسیر طویل و پیچ در پیچی. اما کار شروع شده است که بالاخره یک روزی تمام میشود. یا امید دارم که تمام بشود.