بزرگ شده ای عزیزم
کلافه ام. بهانه گیر و کج خلق. دلم آشوب و افکارم آشفته اند. تلاش میکنم وضعیتم را تحلیل کنم. برنامه ی سفر به ایران کنسل شده و اینکه دوباره کی امکانش باشد معلوم نیست. همین دلتنگیم را تشدید کرده. به سالگرد عمو چند روز بیشتر نمانده. سیزده بدر پارسال آخرین باری بود که دیدمش. چند روز قبل تماس گرفتند و گفتند کارهای وکیل تمام شده. باقیمانده ی حسابش را قرار شد برای من واریز کنند. وارثش بودن حالم را بیشتر گرفته. قلبم از نبودنش و اینکه هرگز کاری برایش نکرده ام به درد آمده. احساس عذاب وجدان دارم. فکر میکردم برای سالگرد ایرانم و مراسم میگیرم اما با این وضعیت کرونایی ممکن نیست. دلم برایش تنگ شده. وقتی مرد ناگهان احساس بی پناهی کردم. حالا همان حس برگشته. وحشت اینکه دیگر نیست تا سر هر ماجرایی تکرار کند حواسش هست و هوایم را دارد. جز همه ی اینها یکسری دلخوری جزیی خانوادگی پیش آمده و تکرار ماجرای والدین ایرانی و ابزار استفاده از عذاب وجدان. به این فکر میکنم که اضطراب چه نیروی محرکه ی قدرتمندی است در من. از خیلی فرصت ها صرف نظر میکنم، از بسیاری موقعیت ها اجتناب میکنم، در روابط زیادی کوتاه می آیم، خیلی وقت ها جرات بروز عواطف و درخواست هایم را ندارم فقط برای اینکه از آن دور بمانم. ترس را خفه منم، استرس را خفه کنم. تحریک پذیر بودنم، به خشم آمدنم، تصمیم ها و اتخاب هایم چقدر متاثر از تلاشم برای امن ماندن است. چه هزینه ی گزافی میپردازم برای اینکه میترسم. از تنها ماندن، بی پناه ماندن، ترک شدن. در من کودکی است که وحشت دارد مبادا دوستش نداشته باشند. در من چه باید و نباید ها و شرط و شروط های ذهنی هست برای پذیرفتنی بودن، دوست داشتنی شدن. من چقدر هنوز میترسد که مامان آزرده باشد، بابا به خشم بیاید و قهر کند، فلانی بمیرد، بهمانی دیگر رفیقش نباشد. آنچه در نبود دوستانم اینجا تبدیل به جای خالی بزرگی شده همان نوازش های التیام بخش است. اینکه آینه ای میشدند که من را به من نشان میداد و این من آرام میگرفت که مثل باقی آدمها شایسته ی دوست داشته شدن و دوست بودن است. نوشتن چه ارام ترم کرد. چقدر نیازمند تکرارم.
البته که این تمام من نیست