آن روزی که روی میز پذیرایی بالا آوردم چقدر خسته و ضعیف بودم. حالا نشسته ام این گوشه از خانه و چشمم به گلدان هاست. صبح تست داده‌ایم، ممکن است کل مجتمع برود توی قرنطینه و من به تعداد ساعت‌هایی که معده‌ام نمی‌سوزد خوبم. فکر کردن به باقیش عصبانیم می‌کند. دفتر را بسته‌اند. پمپ بنزین همیشگی‌مان را هم. مرکز خرید نزدیک کلاس هم بسته شده. امروز آب خریدیم، کمی سبزی، تخم مرغ و نان. مگر چقدر می‌شود سبزی و میوه توی خانه داشت، قد چند روز؟ اگر به وقت دکترم برسم باقیش مهم نیست. سریال. تماشا می‌کنیم، به اندازه همه تعطیلاتی که سر کار بوده وقت می‌گذرانیم و از این روزها هم می‌گذریم.